₹ BEST blog ₹



#بگو_سیب 

#دل_نوشت_ناب

#پارت_بیست‌و‌نه


گیر ماشین و زد و سری برام ت داد.هردو از عرض خیابون گذر کردیم و نگاه پوریا موقع چرخیدن و صدا کردن یکی از بچه ها روی من نشست.عینک آفتابی شو از روی چشماش به روی موهاش سر داد و چند قدم فاصله ی بینمون و طی کرد٬ لیلی دستمو از هیجان فشرد و سر زیر گوشم کرد: یعنی کوفتت بشه٬ بگو خب.

برای این که اذیتش کنم خندیدم و جواب دادم: خب‌.

نتونست چیزی بگه ٬ چونپوریا راد بهمون رسید و با اون نگاه همیشه مغرور اما موقرش بهمون سلام کرد٬ جواب سلامش و با لبخند دادم و لیلی فکر کنم غش کرد که انقدر با تأخیر سلام داد.پوریا نگاه کوتاهی به جانب لیلی انداخت و چشم در چشمم پرسید: معرفی نمی کنین؟

به طرف لیلی چرخیدم که به شکل عجیبی مظلوم خودش و جلوه می داد٬ از کاراش خندم گرفته بود: بل حتما٬ ایشون لیلی کریمی از دوستان من هستن و خب فکر می کنم لیلی جان شما رو خوب بشناسن.

لبخند محوی زد و سری برای لیلی خم کرد: خوشبختم خانوم.

لیلی لبخند محجوبانه ای زد که اگه جاش بود بهش کلی می خندیدم و سرش و کج کرد: من بیشتر آقای راد٬ باعث افتخاره دیدنتون.

پوریا تنها در جوابش سر ت داد و رو به من کرد: شما تو اتوبوس اول جاگیر شین.هوا سرده٬ بشینین تا همه بیان و حرکت کنیم.

سری از دور برای چندتا از اساتید دیگه که تازه رسیده بودن ت دادم و به پوریا راد خیره شدم٬ چشماش یک جهان عجیبی بود٬ یک جهان پر از معما ٬ که با یک جاذبه ی عمیق انسان و محکوم محکوم می کرد به خیره شدن درونشون.یک حس که برام به شدت ناشناخته و گنگ بود٬ سری ت داد و به سختی نگاهم و ازش گرفتم: باشه.پس فعلا.

سری ت داد و به طرف اساتید تازه رسیده رفت و منم دست لیلی که هنوز محو جای خالیش مونده بود رو کشیدم و به طرف اتوبوس اول رفتیم٬ یه سری از بچه ها داخلش نشسته بودن٬ پسرها با دختر ها شوخی می کردند و هیاهوی عجیبی به وجود آورده بودند‌.با دیدنم چندتا از بچه های کلاسم جیغشون هوا رفت و انگار همین برای درست شدن حال و هوای لیلی کافی بود٬ با شیطنت پشت سر جیغشوت سوت کشید و من با دیدن نگاه پوریا که به طرف اتوبوس برگشت با خجالت پای لیلی رو پرس کردم.صدای آخ بلندش بچه هایی مه متوجه کار من شده بودند رو به خنده انداخت٬ از فرصت استفاده کردم و انتهای اتوبوس پیش چندتا از بچه های کلاس خودم جاگیر شدیم٬ لیلی با اخم کنارم نشست و هردو کوله هامون و زیر پامون قرار دادیم.


#ادامه_دارد 

__________________________


#بگو_سیب 

#دل_نوشت_ناب 

#پارت_سی


با خنده به چهره ی اخموش نگاهی انداختم٬ رد کف کفشم روی کتونیش جا مونده بود و داشت پاکش می کرد: خب حالا٬ چه اخمی هم کرده٬ یعنی متوجه نبودی همه بیرون با صدای سوت بلندت برگشتن و تو ماشین و نگاه انداختن؟

پشت چشمی برام نازک کرد و موهاش و عقب روند: کردن که کردن٬ می خوایم بریم خوش بگذرونیم ٬ سوت زدن من چه اشکالی داره؟

با شیطنت ابرو بالا انداختم و وقتی بچه هارو مشغول کار خودشون و کل کل کردنای بامزشون دیدم آروم گفتم: اشکالش اینه که همه فهمیدن این ولوله کار تو بود ٬ میخوای سوت بزنی باید این طور بزنی.

و جلوی چشمای متعجبش خم شدم پشت صندلی تا چهرم تو دید نباشه و انگشت شصت و اشارمو فرو کردم تو دهنم٬ سوت زدن تخصصم بود٬ صدای سوت پشت سرهمم انقدر بلند بود که  صدای جیغ و تو اتوبوس به جریان انداخت.خوشحال از انجام کارم و خندون از نگاه متعجب لیلی سرمو بلند کردم که با یه شک بزرگ مواجه شدم!

درست کنار پنجره نشسته بودم و چرا حواسم نبود ممکنه دیده بشم؟! 

پسری که باهاش یک بار بحث کرده بودم و حتی اسمش و یادم نبود کنار اتوبوس و سمت شیشه ی من ایستاده بود ٬ با یک نگاه خندون و خیره درست وسط چشمام٬ نگاهش به قدری پر از خنده بود که چشمامو با تأسف برای خودم بستم و به سمت لیلی برگشتم٬ زمزمو فقط لیلی می شنید: فکر کنم سوت زدن تو کم تر آبرومو برد.


#ادامه_دارد 


#دل_نوشت_ناب


 


#بگو_سیب 


#پارت_بیست‌و‌هشت 


مست خواب خودمو بغل گرفتم و یه خمیازه بلند بالا کشیدم : چون با سرعت رانندگی کردی ٬ تازه یک ربع به هفته.ما هفت باید میرسیدیم.

دوباره بلند خندید و چشمای آرایش شدش و تاب داد: الان سر یک ربع ناراحتی؟! 

بی خیال حرفش دوباره یه خمیازه کشیدم و دستامو از دو طرف رها کردم تا خواب آلودگیم کم شه: تو چه جوری صبح اول صبح حوصلت اومده انقدر آرایش کردی؟!

تو آینه ی ماشین خودش و نگاه کرد و ابروش و بالا داد: مثل تو باشم خوبه؟عین روح شدی.

آفتابگیر ماشینش و پایین دادم ٬به چشمای پف کردم و صورت بی آرایشم که کلا یه ضد آفتاب رو پوستم خوابیده بود خیره شدم: همه جوره خوشگلم.

نگاهش و به من داد: اعتماد به نفست سقف ماشین و شکافت و رفت هوا!


موهای بیرون اومده از شالم و پشت گوشم فرستادم و کیفم و باز کردم٬ نگاه لیلی روم خیمه زده بود تا ببینه می خوام چیکار کنم.چشمامو چندبار باز و بسته کردم و شیشه ی ماشین و پایین دادم٬ هوای سرد که جریان پیدا کرد باعث کم شدن خواب آلودگیم شد.کیف لوازم آرایشمو از داخل کولم بیرون کشیدم و از میون خرت و پرتای درونش که بیشترش و از مترو خریده بودم برق لبم و بیرون آوردم٬ بوی توت فرنگی می داد و بسیار طعم خوبی داشت.چند بار روی لبم کشیدمش و رنگ پریدگی لبم و کمی جبران کردم.برای از بین بردن پف چشمام هم کاری جز کشیدن خط چشم از دستم بر نمی اومد٬ پریشا اعتقاد داشت خط چشم ٬ چشمای منو ٬ به طرز عجیبی درشت نشون می ده.کمی ریمل هم روی مژه هام زدم و با دست ابروهای دخترونه اما تمیز شدم و مرتب کردم ٬ نگاهمو به نگاه لیلی گره زدم و همراه چشمکی پرسیدم:حالا هم مثل روحم؟

خندید و عینک آفتابیش و میون دستش تاب داد: آره ٬ منتها الان شدی یه روح خوشگل.

چشمامو براش چپ کردم و خودمو تو آینه دقیق نگاه کردم٬ نمی گفتم خیلی خوش قیافم اما میمیک صورتم ریز و ظریف بود.بر خلاف تصور همه ی آدم ها راجع به این که مردم اهواز پوست تیره ای دارند من پوستم روشن بود٬ یعنی اصولا اهوازی ها خیلی هاشون پوست روشنی داشتند و معتقد بودند آفتاب گرم شهرمون ٬ پوست و نمی سوزونه ؛ خیلی هاشون مثل مامان حتی از ضد آفتاب هم استفاده نمی کردند.

چشمای قهوه ایم زیر نور آفتاب ٬ به قدری روشن می شد که آدم و گمراه می کرد و این تصور به وجود می اومد که شاید ٬ عسلی هستند.مژه هام خیلی پر نبود اما بلند و فر خورده بود ٬ من برای پر نشون دادنشون همیشه از ریمل استفاده می کردم.

چهره ی حک شده توی آینه٬ درست مقابل چشمام٬ یک آدم معمولی مثل همه ی آدم های این شهر بود‌‌.

هیچ چیز ممتازی از بقیه نداشت و خب من یاد گرفته بودم و یادم بودم که مامان همیشه ازمون می خواست٬ برای خاص بودن ٬ قلب هامون به شکل ویژه ای ٬ دکور کنیم.مواظب باشیم کی درونش میشینه و کجا میشینه.

نفسم و بیرون فرستادم و شیشه رو بالا دادم تا سرما ٬ بیش تر از این بدنمون و نلرزونه.خوابم پریده بود.

نگاهمو به سه تا اتوبوس نارنجی جلوی آموزشگاه دوختم و لب زدم: بریم؟

لیلی پخش ماشینش و که خیلی صداش کم بود٬ خاموش کرد و با نگاهی به تایمر خودش و بیشتر روی صندلی رها کرد: پنج دقیقه به هفت مونده٬ رأس هفت بریم.

منم مثل خودش بیشتر روی صندلی رها شدم و دستامو روی سینم جمع کردم٬ دیروز با همون شماره ای که پوریا راد ٬ باهام تماس گرفته بود٬ زنگ زده بودم و ازش اجازه گرفته بودم که یه همراه با خودم بیارم ٬ اونم استقبال کرد و با توجه به تعداد زیاد بچه ها بدش نیومد که یک نفر بیش تر٬ برای هدایت بچه ها ٬ همراهمون باشه.


هنوز دو دقیقه بیش تر نگذشته بود که با خارج شدن پوریا راد٬ از آموزشگاه صاف تر روی صندلیم نشستم و خطاب به لیلی لب باز کردم: پوریا راد اومد.

لیلی سریع صاف شد و نگاهش و از پشت عینک آفتابیش به اون طرف خیابون سوق داد: اوف ٬ این بی شرف از عکساشم جذاب تره که.

خندیدم و نگاهمو از پوریا برنداشتم.برای لیلی مبحثی به اسم حیا چیز غریبی بود٬ من هم عینکمو از کاورش خارج کردم و روی چشمم قرارش دادم: تو عکساش و دنبال می کنی یا صداش و؟!

نگاهش و از کنار در آموزشگاه جدا نکرد٬ پوریا همراه همون پسری که وسط سالن باهاش بحث کردم ایستاده بودند و بچه ها کم کم داشتند می رسیدند و دور آموزشگاه شلوغ می شد٬ لیلی با مکث جوابم و داد : تو مگه اینستاگرامش و دنبال نمی کنی؟

شونه هام و بالا انداختم و حین پیاده شدن از ماشین گفتم: نه‌.

دنبالم از ماشینم پیاده شد و صندوق و زد تا وسایلمون و برداریم٬ هردو دوتا کوله ی مخصوص کوهنوردی پر کرده بودیم و من کوله ی همیشگی و همراهم و تو ماشین لیلی می ذاشتم تا برگشتن ٬ عادت داشتم همراهم باشه.

کوله ی بزرگ و مشکی رو ٬ روی دوشم انداختم و به طرف لیلی چرخیدم: بریم؟


#ادامه_دارد 



#بگو_سیب 


#پارت_بیست‌و‌شش


صدای مامان از پشت خط بلند شد: یعنی هیچ کدومتون متعادل نیستین،گوشی رو بده به من پولاد کم بچزونش‌‌.


منتظر بودم گوشی رو بده به مامان اما قبلش با خنده گفت: موش شاید من باشم،اما پیری کلا برازنده ی خودته پیردختر.

جیغ بلندی کشیدم که صدای بلند مامان ساکتم کرد: چته دختر کر شدم!


لبم و گزیدم و تو دلم پولاد و مورد عنایت قرار دادم،سریع گوشی رو داده بود مامان و حرکتم و پیش بینی کرده بود: ببخشید مامان،سلام.

صداش دوباره مهربون شد: سلام عزیزم،خوبی؟


پاهام و روی مبل جمع کردم و اگه از این حجم دلتنگی فاکتور می گرفتم خوب بودم،جوابش و دادم و بعد کمی صحبت باهاش تماس و قطع کردم و موبایل و کنارم روی مبل پرت کردم و خم شدم تا لپتابمو بردارم که با دوباره بلند شدن صدای زنگش سریع چنگش زدم، مطمئن بودم پولاده، تا دوباره کرم بریزه برای همین بدون نگاهی به شماره تماس و وصل کردم و با صدای بلندی گفتم: باز چی می خوای مزاحم ؟


#ادامه_دارد 

➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿

#بگو_سیب 

#پارت_بیست‌و‌هفت


اما با شنیدن صدای خوش آهنگ و متعجب پشت خط به حدی جا خوردم که دلم می خواست همون لحظه زمین دهن وا کنه و منو تو خودش ببلعه: خانم کاشف راد هستم٬فکر می کنم بد موقع مزاحمتون شدم.

لبم و محکم میون دندونام کشیدم و چشمام و محکم بستم و با دست آزادم کوبیدم تو سرم٬ یعنی افتضاح تر از اینم می شد؟ وقتی جوابی ازم دریافت نکرد دوباره با اون لحن بسیار خاصش اسمم و تلفظ کرد: خانم کاشف؟

یک نفس عمیق کشیدم و انقدر از کار و عکس العمل بد و بچگانم خجالت کشیده بودم که نخوام به حس تعجبم از این که چرا پوریا راد به موبایلم زنگ زده بها بدم: سلام آقای راد‌‌٬عذر میخوام بابت اشتباهم؛فکر کردم برادرمه‌.

نت های صداش با نت زینت خنده همراه شدند و من و پشت گوشی مغلوب خودشون کردن: سلام خانم.ظاهرا برادرتون خیلی عصبیتون کرده بود.

با یاد حرفای پولاد در عین عصبانیت خندم گرفت.انگشت شصت پام و به بازی گرفتم و جوابش و دادم: بله ٬خیلی زیاد.‌من بازم عذر میخوام.

اینبار صداش کمی غیرقابل نفوذتر شد٬انگار می دونست برای هرجمله و هر حرفی چطور تو حس های صداش دست ببره: فراموشش کنین ٬عذر میخوام که بدموقع زنگ زدم ؛اما منشی آموزشگاه از ظهر باهاتون تماس گرفتن و در دسترس نبودین.این شد که شماررو گرفتم تا خودم باهاتون تماس بگیرم و بالاخره الان موفق شدم پیداتون کنم.


دوباره لب گزیدم.موبایلم و سرکلاسم از دسترس خارج کرده بودم و فراموش کرده بودم بعد کلاس درستش کنم٬ تا همین نیم ساعت پیش که یادم افتاده بود‌.نگاهی به ساعت که نزدیک ده شب و نشون می داد انداختم و چقدر حس خجالتم بیشتر شد: من واقعا شرمندم.در دسترس نبودم٬حالا مشکلی پیش اومده؟

راد: مشکل که خیر تنها تصمیم گرفتیم پس فردا بچه ها رو ببریم قلعه رود خان ٬ یه اردوی یک روزه.کنار این حجم درس یه اردو براشون لازمه ٬ بچه های عکاسی و طراحی میتونن از مناظر اونجا استفاده ی بهتری بکنن و یکم تجدید روحیه بشن برای ادامه ی تلاششون؛ چون تعداد بچه ها زیاده خواستیم از مربی ها برای کمک و هدایت بچه ها در اونجا استفاده کنیم.شما میتونین همراهی کنین؟

قلعه رود خان؟! به نظرم پیشنهاد فوق العاده ای بود برای بچه ها.یه طبیعت بکر که حسشون و حسابی قلقلک می تونست بده ٬

زمانی که خودمم آموزشگاه هنر میرفتم یه بار یه اردو برای بچه ها گذاشتن .چقدر خوب که درک می کرد در کنار درس به تفریح و تقویت حس هاشون هم احتیاج دارند .انتخاب بی نظیری هم بود و میتونست یک خاطره ی به یاد موندنی برای بچه ها در آخرین سال تحصیلشون به عنوان دانش آموز بسازه.شاید یه روز اونا حجم زیادی نمی تونستن بخونن اما مطمئنا انقدر انرژی می گرفتن که روزای آتیشون و بهتر تلاش کنن ٬انگار زیادی برای جواب معطل کرده بودم: فکر بسیار خوبیه ! توی روحیه ی بچه ها خیلی موثره ٬ من خوشحال میشم همراهی کنم باهاشون.

پوریا: بسیار عالی.فردا که تعطیله اما برای پس فردا صبح ساعت هفت روبروی آموزشگاه باشین.

ساعت هفت؟!کی می خواست منو اون ساعت بیدار کنه؟ناچارا جواب دادم: چشم.

صداش آروم شد ٬ سحر گونه: بیشتر از این مزاحم نمیشم ٬ شبتون خوش‌.

خیره شدم به صفحه ی تلویزیون و کلاه قرمزی بی صدا: شب شما هم خوش.

تلفن که از دستم سر خورد پایین ٬ فقط یک فکر تو سرم پر قدرت و پر ریتم جولان داد: ( صداش زیادی پشت تلفن قشنگ نبود؟؟؟ )

با درک این که همین الان چه فکری از کوچه پس کوچه های ذهنم عبور کرد ٬تنم یه لرز خفیف گرفت و محکم سرمو ت دادم.این فکر از کجا اومد و خودمم نفهمیدم ٬ انگار با ت دادن سرم خواستم اون مه ایجاد شده از افکار و که بالای سرم چرخ میزد نابود کنم.


لپتاب و بستم و برای استراحت به ذهن خستم صدای تی وی رو زیاد کردم.

کلاه قرمز و اون آقای همساده ی دوست داشتنیش مطمئنا توانایی پرت کردن حواس منو از افکار خامم داشتند ؛مهم هم نبود که پولاد همیشه منو به خاطر علاقم به این مجموعه مسخره می کرد٬مهم این بود که من یکم برای اون کودک فعال درونم زمان بزارم و جدا از هیاهوی زندگی ماشینی به فکرش باشم.چیزی که ما آدما شدیدا ازش غافل بودیم ؛ چیزی به اسم ”خود”

**

با ضربه ی دستی روی شونم سر کج شدم صاف شد و نگاه مات و شکه شدم به چشمای خندون لیلی نشست.صدام خوابالود بود: چی شده؟

بلند خندید و اخم من از این خنده درهم رفت.منتظر شدم تا خندش ته بکشه و چشمای خستم و با انگشتم فشار دادم ٬ بالاخره به حرف اومد: وای خدا.پری خیلی باحال میخوابی.اصلا خواب چیه یهو میمیری ٬ چطوری با این رانندگی من و پرت شدنای ماشین خوابت برد تو؟؟ پیاده شو رسیدیم.

نگاه گیج و خوابالودم و که حالا کمی اخمو هم بود به اطراف دادم.یکم پایین تر از آموزشگاه بودیم ٬ چشمامو با بیچارگی باز نگه داشتم و چرخیدم طرفش: خیلی بیشعوری.

چشماش گرد شد و مثل جغد نگاهم کرد: چرا اونوقت؟


#ادامه_دارد 


#

دل_نوشت_ناب



#بگو_سیب 

#دل_نوشت_ناب

#پارت_بیست‌و‌پنج


سری ت داد و با زمزمه ی به سلامت بدرقم کرد.ک.رو به سمانه لبخندی زدم و ازش بابت چای تشکر کردم و با سرعت از آموزشگاه خارج شدم.کمی دیر شده بود و محال بود قبل تاریک شدن هوا برسم خونه، راهم وبه سمت ایستگاه بی آرتی

کج کردم و با نشتن روی صندلی های ایستگاه، منتظر اتوبوس کمی به اطرافم دقیق شدم.

نمی دونم چرا، ولی حس می کردم کسی داره تعقیبم می کنه.یه حسی مثل حضور یه سایه قدم به قدمم، چشمام اطرافم و کاوید و با ندیدن چیزی که بخواد حساسم کنه به کتونی هام خیره شد.پاهام و کمی ت دادم و با حس تنگ شدن نفسم سریع ماسکم و از کیفم خارج کردم و دور گوشم انداختم و سعی کردم نفسام زیاد عمیق نشه‌.

باید یه اسپری جدید هم می خریدم.داشت تموم می شد و من میون یه عالمه وظیفه که این زندگی به ظاهر مستقل روی دوشم انداخته بود، مونده بودم سر کدوم طرف طناب و بگیرم که رشته هام پنبه نشه.

با رسیدن اتوبوس از جام بلند شدم، امروزم داشت تموم می شد و من با نهایت توانم داشتم می جنگیدم تا حالم خوب باشه.تا یادم نیفته امروز تولد یه شخصیه که خیلی وقته با تمام داشته هام برای فراموش کردنش و خط زدنش از این زندگی جنگیدم، اما نمی دونستم موفق شدم یا نه. 

امروز تولدش بود و یه چیز تیز میون گلوم گیر کرده بود، یه چیزی که تعریفی واسش نداشتم و نمی دونستم اسمش چیه، اما داشت چشمامم می سوزوند و من سعی داشتم بی اعتنا به این سوزش، زندگیم و ادامه بدم.مثل همه ی این سال ها، بدون اون.

یه آدم هایی تو زندگی های هممون هستن که نقششون فراتر از همه ی نقشاست، جاشون خاص تر از همه‌، وقتی یکی از این آدما بره،بد هم بره دیگه نمی تونی کسی رو جاش بشونی.دیگه تا آخر عمرت محکومی وانمود کنی فراموش کردی! که جاش و یکی دیگه پر کرده.ان قدر این دروغ و میگی تا خودتم باورت می شه.

ولی ته ته دلت‌،اون جایی که هیچ کس بهش سرک نکشیده، اون جایی که فقط خودتی و خودت بی هیچ نقابی، پر می شه از درد!چون جاش خالیه.خیلی خالی و تو اگه به اندازه ی تمام عمرت جون کنده باشی واسه فراموشیش ،اون انتها به فریاد می افته که فراموش نشده.که فقط دلخوری،که دنبال یه توضیحی.


یه توضیح که هیچ وقت داده نمی شه،اون موقع دیگه حتی اسمشم تو خاطرت نمیاری ،مبادا یه وقت فیل دلت یاد هندوستان کنه.

خیره ی شیشه ی اتوبوس به تهرانی نگاه کردم که شاید آدمای زیادی مثل من داشته باشه،آدمایی که حتی نمی دونن برای کی دردودل کنن.

‌‌فقط می خندن تا کسی نفهمه خستن.‌


تا کسی نفهمه دلشون می خواست امشب کنار اون آدم باشن و براش تولد بگیرن،می خندن تا صدای خندشون صدای گریه ی قلبشون و پنهون کنه،می خندن تا.


صدای تلویزیون زیاد بود و من لپتاب به دست، مشغول کار روی عکسای جدیدی بودم که انداخته بودم و عینک فریم مشکی هم که موقع کار استفاده می کردم روی چشمام و پوشونده بود.داشتم کلاه قرمزی نگاه می کردم و یا بهتر بود بگم گوش می کردم و با خنده ی عمیقی کارم و هم انجام می دادم و نگاهم گاهی روی صفحه ی ال سی دی می نشست و صدای قهقهه ی خندم می رفت هوا.با شنیدن صدای تلفن که میون صدای بلند کلاه قرمزی ضعیف به نظر می رسید، اطرافم و بررسی کردم و با دیدن موبایلم روی میز به طرفش خم شد و عینک و روی موهان فرستادم،شماره ی خونه بود،بی معطلی جواب دادم: شما با پریزاد خوشگل و نازتون تماس گرفتین،بفرمایین.

صدای بلند خنده ی مردونه ی پولاد گوشم و پر کرد و بعد صدای بریده بریدش میون خنده: برو بمیر پریزاد با این اعتماد به سقفت،باز تو داری کلاه قرمزی می بینی؟


سرم وخاروندم و با خنده گفتم: خودت بمیری بی ادب،آدم بزرگترش این طوری حرف می زنه؟

دوباره بلند خندید و نمی دید که من از سر دلتنگی موبایل و سفت به گوشم چسبوندم تا حتی یه نت از صدای خندش و از دست ندم: آخه خواهر بزرگتر،یه نگاه به سنت بکن بعد کلاه قرمزی ببین.

خم شدم و کنترل و برداشتم و صدای تی وی رو کم کردم: این و کسی می گه که خودش نشینه هرروز کارتن لاک پشت های نینجا ببینه،بعدشم من این کارتن و می بینم به یاد تو! جیگر و که می بینم انگار تورو دیدم.

با صدای حرصی جواب داد: شعورت در حدی نیست که بخوام جوابت و بدم،منم لاک پشتارو به یاد تو می بینم خواهر گلم،استادشون من و یاد تو می ندازه.

واقعا به پوریا راست گفته بودم،کی به جز این اعجوبه از پس من برمی اومد.اخمام و تو هم کشیدم و با صدای جیغی گفتم: موش پیر خودتی.


#ادامه_دارد 


#دل_نوشت_ناب


#بگو_سیب 

#پارت_بیست‌و‌چهار

غلافش کنم که هیچی. 

لبخند زد: اینم یه جواب دیگه در تأیید حرفم.

با لبخند شونه بالا انداختم که همون لحظه سمانه که فعلا تو نبود آبدارچی مسئول پذیرایی هم بود وارد شد و دوتا ماگ بزرگ از چای رو روی میز قرار داد و رو به پوریا پرسید: امر دیگه ای نیست؟

با شنیدن تشکر پوریا خواست خارج بشه که چشمکی بهش زدم و با خنده راهیش کردم.فکر نمی کردم پوریا چشمکم و دیده باشه اما انگار اشتباه می کردم: چشماتونم به شیطونی زبونتونه؟

بدون این که خجالت بکشم یا موذب بشم لبخند زدم: شاید، چشمای من شیطونه و چشمای شما تیز.

اشارم به دید تیزش بود برای دیدن چشمک که سریع متوجه شد و حین برداشتن ماگش از توی سینی طرح دار گفت: کسی تا حالا حریف زبونتون شده؟

با یاد پولاد لبخندم عمیق شد و منم ماگ و برداشتم و با حلقه کردن دستام دورش گرماش و به جون خریدم: فقط برادرم.

با لبخند محوی بهم خیره شد اما هم چنان چشماش چیزی رو کم داشت.چیزی به رنگ حس: پس موروثیه؟

گیج از حرفش سرم و ت دادم: چی؟

تک خندی زد و ماگ و به لبش نزدیک کرد و قبل نوشیدن گفت: زبان فعال. 

خندم گرفت، فکر می کنم حرفش درست بود، من و پولاد و پریشا هرسه زبونمون دراز و به قول خودش فعال بود‌‌‌‌.یه جورایی یاد گرفته بودیم ضعف بزرگ زندگیمون و که نبود اون مرد بود، با این زبون و شادی چهرمون بپوشونیم.سری براش ت دادم تا حرفش رو تأیید کرده باشم و منم کمی از چایم و خوردم و از تلخیش چهرم جمع شد‌.معمولا مامان موقع دم کردن چای، ان قدر هل و دارچین استفاده می کرد که چایی بدون قندم قابل خوردن بود اما این چای جوشیده زیادم به نحوه ی درستی دم نشده بود.نگاهم و به قندون کریستال روی میز دادم و از اون جایی که زیاد قند دوست داشتم، دست توی جیب کولم کردم و چندتا شکلات پشمکی بیرون آوردم.معمولا همیشه تو کیفم تنقلات و شکلات پیدا می شد.دوست داشتم وقتی به بچه های کار برخورد می کردم به جای پول خوراکی و شکلات بهشون بدم.‌‌حتی بارها شده بود توی اتوبوس و مترو به بچه های کوچیک که از شلوغی کلافه بودند شکلات داده بودم و همین باعث شده بود گریه و نق زدنشون ته بکشه.

شکلاتارو روی قندون قرار دادم ‌و خودم یکیش و و باز کردم، به نظرم خیلی بی ادبی بود اگه خودن تنها می خوردم و به آقای خواننده تعارف نمی کردم.نگاهش با تعجب روی شکلاتا نشست و بعد منو هدف قرار داد: قند دوست ندارین؟

خندیدم: شکلات و بیشتر دوست دارم‌‌.

خب این یه جواب دوپهلو بود، یه جواب که نه بی احترامی باشه بهشون برای نداشتن شکلات روی میز و نه دلیل تراشی بی خودی، جوابم صادقانه بود.چهرش مهربون شد: مثل مادربزرگا تو جیبتون تنقلات دارین؟ 

یه گاز از شکلاتم زدم و با شیطنت جوابش و دادم: البته من آپدیت شدم، به جای جیبم توی کیفم می ریزم، به جای نخودچی کشمشم پشمک حاج عبدا. میدم.

خندش گرفت و یکی از شکلاتای پشمکی رو برداشت، نگاهم کوتاه روی خندش گیر کرد، به نظرم به عنوان یه پسر خندش زیادی جذاب بود.


شکلات و باز کرد و همراه چایش خورد و منم از این سکوت برای خوردن چایم استفاده کردم.ماگم که خالی شد از نوشیدنی محبوب اکثر ایرانی ها روی میز قرارش دادم و رو به نگاهش لبخندی زدم: ممنون بابت چای، دیگه زحمت و کم می کنم.

بلند شد و ایستاد و قد بلندش رخ نمایی عجیبی با قد نسبتا متوسط من داشت.چهره اش منعطف تر شده بود و می دونستم با توجه به روحیه و اخلاقم خیلی طول نمی کشه که یخش زودتر بشکنه، ادعایی در زمینه ی شناخت آدم ها نداشتم اما این پسر نشون داده بود جدی بودنش به مرور زمان و ایجاد صمیمیت، رنگ می بازه و کلا تا زمانی جدیه که شخص مقابلش غریبه باشه.البته جدی بودنش منافاتی با غرورش نداشت و حتی ایستادنش هم پر از غروری بود که جنبه ی به رخ کشیدن نداشت، اما دیده می شد.برعکس جدیتش که با بیشتر شدن برخوردامون داشت جاش رو به یه رفتار معمولی تر می داد، غرورش جای خودش و حفظ کرده بود.

به روم لبخند محوی زد و با همان صدای جذاب پرسید: وسیله دارین؟

خندم گرفت و قورتش دادم، این آقای جذاب و های کلاس فکر می کرد همه مثل خودش پولشون از پارو بالا میره؟ مطمئنا از دردی که اون بیرون و سرکوچه ها موج میزد بی خبر بود.سعی کردم لحنم طعنه نداشته باشه: نه اما رفت و آمد با اتوبوس و مترو کسی رو میون این خیابونای دود گرفته و شلوغ نکشته.

عمیق نگاهم کرد، نمی دونم انگار متوجه شد که میذخوام با این حرف چیزی بهش بگم و دنبال اون حرف توی چشماش کنکاش کرد و با کمی مکث جواب داد: حتما امتحانش می کنم.

لبخندی زدم، منظورم و خوب رسونده بودم، کافی بود یه روز تجربه کنه تا خیلی چیزهارو کنار مردم درک کنه.سرم و کج کردم: خوبه، فعلا خدانگهدارتون.


#ادامه_دارد 


telegram.me/likethi


#بگو_سیب
#دل_نوشت_ناب
#پارت_بیست‌و‌سه

لحظه به خودم فکر
کردم.به این که آیابه این سنی که اونا دارن اگه برسم حالم چطوره؟ کسی رو دارم کنارم باشه‌‌، که براش بخندم و برام بخنده؟
من برای این سوال جوابی نداشتم، دروغ چرا خیلی مواقع احساس خلع می کردم.احساس این که احتیاج دارم به حضور کسی در زندگیم.
اما هیچ وقت به این فکرم بال و پر نداده بودم، دوربینم و بی اراده بالا آوردم و بعد تنظیمات نورش برای بهتر شدن تصویر در شب  از اون لبخندای اون زوج پیر عکس گرفتم و بعد بلند شدم تا برم و ازشون برای چاپ عکسشون اجازه بگیرم.
بعد شنیدن حرفام لبخندشون بیشتر عمق گرفت و بهم اجازه ی استفاده از تصویرشون و دادن و بعد کمی صحبت کنارشون و شنیدن لهجه ی خوشگل یزدی پیرزن، ازشون خداحافظی کردم و با لبخند ازشون دور شدم.
داشت دیر می شد و من باید زودتر می رسیدم خونه.
روز خوبی داشتم و باید خوشی این روز و با یه شام ساده و صحبت با مامان بیشتر می کردم.
من یاد گرفته بودم که از کوچک ترین لحظاتم لذت ببرم و ازشون استفاده کنم، شادی واسه من زیاد سخت نبود، تعریف پیچیده ای هم نداشت.
من این بودم، همین قدر ساده و همین قدر سرخوش‌.
پریزادی که به قول مامان بلد بود چطور لبخند بزنه و لبخند و روی لب بقیه بیاره.

پله هارو سریع بالا رفتم و تند تر از هروقتی وارد سالن کلاس شدم، اصلا دلم نمی خواست امروزم چنددقیقه دیر رسیدنم باعث بشه از کسی حرفی بشنوم.
وارد سالن که شدم از دیدن خلوتی اون جا یه نفس راحت از گلوم خارج شد و قدمام و آروم تر برداشتم.در کلاسم باز بود و بچه ها هرکدوم با دوربین خودشون مشغول بودن، وارد شدم و حین بستن در یه سلام بلند روی زبونم روندم که پر انرژی جواب گرفتم.کیفم و روی میز قرار دادم و با لبخند بابت چنددقیقه تأخیرم عذرخواهی کردم و شروع کردم به درس دادن.
کلاسای هنر معمولا به خاطر جو شاد و آزادشون زیاد گذر زمان درونشون حس نمی شه، واسه منم همین طور بود، این بار بی وقفه چهارساعت و حرف زدیم و حتی وقتی سردوساعت خواستم آنتراک بدم، خود بچه ها مخالفت کردن.دیدن علاقشون به رشته ی عکاسی سر ذوقم می اورد.چهارساعت که تموم شد انگار واقعا باتری منم خالی شد، جواب خداحافظ بچه هارو نشسته دادم و بعد خالی شدن کلاس سرم و روی میز گذاشتم تا چشمای خستم کمی استراحت کنن.
امروز سومین جلسه ی کلاسم بود و چون دیشب به خاطر ادیت عکسام تا صبح بیدار بودم و تازه بعد اذان صبح چندساعت خوابیده بودم، حسابی خسته بودم.با صدایی بالای سرم چشمام سریع باز شد ‌و هل شده سرم و سریع بالا آوردم.
پوریا: خسته نباشین

نفسم و نامحسوس بیرون فرستادم و خودم و لعنت کردم بابت سرگذاشتن روی میز، حرکتم زیاد جالبی نبود، سعی کردم لبخند بزنم: سلامت باشین.
ته چشمای جدیش کمی مهربونی به چشمم خورد، نگاهی به چشمام کرد: خیلی خسته این؟
خب چه ومی داشت انکار کنم چیزی رو که خودشم دیده بود، سری ت دادم و با دو انگشت پلکام و فشردم: خیلی معلومه؟
بدون این که حتی لبخندی بزنه دست توی جیبش فرو برد و جدی گفت: بله، چشماتون سرخه.امروزم ندیدم استراحت بیاین بین کلاس.
از جام بلند شدم، بی ادبی بود که نشسته بودم و اون ایستاده بالا سرم، چیزی که تازه متوجهش شدم: نیومدم، بچه ها خسته نبودن منم که گفتن نداره، چه قدر لذت می برم از حضور بینشون.
یه لبخند محو زد، خیلی خیلی محو: پس ارتباط خوبی باهاشون گرفتین؟
دستی به تکه موی بیرون افتاده از شالم کشیدم و اون و سر دادم پشت گوشم: ارتباط گرفتن با این بچه های اجتماعی زیاد سخت نیست‌.
سری ت داد و با دست به خروجی اشاره کرد: تشریف بیارین پایین چای بخورین یکم خستگیتون کم شه.
پشنهاد وسوسه کننده ای بود، خوردن یه لیوان چای اونم تو این غروب بارونی، با وجود حجم خستگیم کنار خواننده ی تازه کار محبوبم، چیزی نبود که بشه ردش کرد.ترجیح می دادم قبل رفتن یک لیوان چای بخورم تا تو اتوبوس خوابم نبره.
با لبخند رضایتم و از پیشنهادش اعلام کردم و بعد برداشتن کیفم کنارش به طرف پایین حرکت کردیم.همه ی کلاسا خالی شده بودن و فضای سالن کمی ترسناک به نظر می رسید، هردو با هم از پله ها سرازیر شدیم و وارد سالن طبقه ی پایین شدیم و سمانه با دیدنم لبخند زد.جواب لبخندش و دادم که پوریا مخاطب قرارش داد: خانم رحمتی بی زحمت دوتا لیوان چایی بیارین اتاق من.
سمانه چشمی گفت و منم پشت سرش پوریا به طرف اتاقش رفتم، در و باز کرد و عقب کشید تا وارد شم و منم با شیطنتی که حتی خستگی هم نمی تونست جلوش و بگیره، وارد شدم و زمزمه کردم: چه خواننده ی جنتلمنی.



چپ چپ نگام کرد که خندم گرفت و بی تعارف روی مبل روبروی میزش نشستم.در و بست و بدون نشستن پشت میز روی مبل مقابلم نشست و سر ت داد: شما تحت هرشرایطی زبونتون فعاله.
کولم و روی پام قرار دادم و گفتم: تنها چیزی که من دارم و می تونم بهش افتخار کنم زبونم
که اونم.

#ادامه_دارد

#دل_نوشت_ناب


#بگو_سیب 



#پارت_بیست‌‌و‌دو


لبخندش عمیق تر شد، اما چشماش جدی و خالی بود.چه طور یه آدم می تونست خندشم مثل اخمش جذبه داشته باشه: من از طرف ایشون عذر می خوام‌‌‌، اشکان کمی تنده اما وقتی با کسی جوش بخوره رفتارش متعادل می شه.

دوباره چهرم جمع شد: فعلا که علاقه ای به جوش خوردن باهاشون ندارم.


محو نگاهم کرد و از چهارچوب در کنده شد: بسیار خب فقط اومدم روز اول کاریتون و تبریک و خسته نباشید بگم.فکر می کنم هم شما دیرتون شده و هم من باید برم پایین و تو دفترم به کارم برسم.

سری ت دادم و خودمم به طرف در رفتم.نزدیک بهش ایستادم و بوی ادکلنش ریم و به جای تحریک نوازش کرد. معمولا کمتر ادکلنی پیدا می شد که با این حجم از غلظت بو منو اذیت نکنه: ممنونم ازتون، با اجازتون میرم‌‌‌‌‌.

از کنار در کامل کنار رفت و دوباره جدی شد، البته این جدی بودن انگار بخشی از شخصیتش بود و نمی شد کاریش کرد، چون حتی اگه می خندید و لبخند میزد هم سریع چهره اش دوباره جدی بودن و بغل می کرد: خدانگهدارتون سرکار خانم.

خداحافظی همراه با حرکت دستم زیر لب روندم و با سرعت از آموزشگاه خارج شدم.زمان زیادی برای رسیدن به پارک که اتفاقا فاصلش با آموزشگاه زیادم نبود نداشتم، بنابراین دل و به دریا زدم و به جای اتوبوس یه تاکسی گرفتم و تا رسیدن به اون جا، سعی کردم لنز دوربینم و تنظیم کنم و کمی تو تنظیماتش دست ببرم تا در وقتم صرفه جویی کنم.نگاه راننده ی پیر روی دوربینم با اون لنز بزرگ کمی به خندم انداخت و برای امتحان دوربین و سرعت شاترم، وقتی ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد دوربین و نزدیک چشمم کردم و از مابین شیشه ی ماشین تصویر دخترک گل فروشی رو که کنار جدول نشسته بود و دست زیر چونه خیره ی یه نقطه ی نامعلوم بود گرفتم.دوربینم که پایین اومد یک لبخند تلخم رهگذر لبم شد و خیره به عکسی که مطمئن بودم، عالی از آب درمیاد و تم اجتماعی غمگینش که با چشمای دختر همخونی داشت در کنار اون خورشیدی داشت آسمون و کم کم نارنجی می کرد، می تونست ازش یه عکس با یه عالمه حرف بسازه.


چراغ که سبز شد اون تصویر با حرکت ماشین از جلوی چشمام محو شد و من دوباره خودم و سرگرم دوربینم کردم.دوربین و تو حالت دیافراگم قرار دادم و بند مشکی و پهنش و از دور گردنم رد کردم‌، با توقف ماشین پولی که از قبل آماده کرده بودم و به طرف راننده گرفتم و بعد شنیدن به سلامتش با یه لبخند از ماشینش پیاده شد.

این به سلامت باباجانی که راننده ی پیر به زبون آورد پر بود از حس و انرژی خوب.بعضی آدما با یه حرف ساده، می تونستن حالت و خوب کنن و به نظرم اون راننده توانایی کاملی در این کار داشت.

کولم و با هردو بند روی دوتا شونه هام انداختم و از جیب کنارش یه آبنبات چوبی توت فرنگی درآوردم و بعد کندن کاغذش، داخل دهنم گذاشتم و خیره ی ورودی پارک چوبش و با لبم این طرف و اون طرف کردم.

مهم نبود که از نظر مردم این کار جلف یا سبک سرانه به نظر برسه، مهم این بود که من حالم خوب باشه و بتونم با لذت به عکاسیم برسم‌‌‌‌.هیچ وقت حرف مردم اولویتم نبود، من برای آدمایی که منتظر می موندن تا با کوچکترین حرکتی واسه ی کسی حرف بتراشن اصلا احترامی قائل نبودم و توجهی هم بهشون نداشتم.اگر می خواستم توجه کنم، بعد رفتن اون مرد نمی تونستم به زندگیم ادامه بدم.

دستم و دور دوربینم حلقه کردم و وارد پارک شدم، پارک جمشیدیه برای من یه پارک وحشتناک عالی به حساب میومد.پر بود از سوژه های جذاب.البته بعد از پل طبیعت!.

دوربین و تو دستم می چرخوندم و هرازگاهی با دیدن یه منظره ی خوشگل تو پس زمینه آسمون آبی پشت سرش که رگه های نارنجی رنگ داشت می ایستادم و دستم روی دوربین می نشست.کنار دریاچه ی مصنوعی کمی بیشتر از همه جا ایستادم و با نگاه کنجکاوم مردم و رصد کردم.

مهم ترین کار یه عکاس دیدن بود، فعالیتی که من خوب بلد بودم انجامش بدم.دیدن مردم به خصوص دختر و پسرای جوون که از نگاه خیلیاشون دوست داشتن سرریز می کرد برام شیرین بود و گاهی از قفل دستاشون و قدمای هم سانشون عکس می گرفتم.هوا که تاریک شد روی یه نیمکت نشستم و خیره شدم به پیرمرد و پیرزن نیمکت مقابلم.موهای سفید پیرزن بافته شده روی شوش رها بود و یه روسری گلدار سرخ قواره دار باز ر‌وی موهاش و پوشونده بود.حرفی نمی زدن اما هردو لبخند داشتن و خیره ی مردم گاهی بهم نگاه می کردند و لبخندشون بیشتر عمق می گرفت.


#ادامه_دارد 




#بگو_سیب 


#پارت_بیست‌و‌یک


بلده آرام دلم.یار دل آرام کو؟

آن که آرام برد از دلم آرام کو؟

آن که آرام برد عشق منو جان کو؟

آن که عاشقش شدم، جانان جانان کو؟

وای وای وای دل من شده عاشق چشاش‌‌‌.

وای که نمیدونستم میشم پریشون چشاش.

وای وای وای دل من شده دیوونه ی اون.

دل دیوونه ی من اسیر مست موی اون‌.

من.یه حس عاشقانه در تو.

تو.یه عشق جاودانه در من.

من بی بال و پرم بدون رویات.

بی تاج سرم بدون دنیات.

من با تو خوشم که بی قراره دلم‌.

من با تو خوشم آروم نداره دلم. 

بی قرارتم یار.


تکیه زدم به دیوار و خیره ی اون تصویر پر شکوه چشمام شد یک لنز، تا همه ی اون اجرای جذاب و ثبت کنه.دستش که آروم روی گیتار متوقف شد یه چشمک ضمیمه ی کارش کرد وصدای دست هنرجوهاش بالا رفت.لبخندی به روشون زد و گیتار و کنار صندلیش قرار داد و روبه یکی از پسرهای روبروش کرد و ازش خواست تا ساز بزنه و من بی سروصدا و بدون این که دیده بشم، با لیوان آبی که هم چنان پر بود به کلاسک برگشتم و حال خوب اون اجرا حالم و برای ادامه ی این کلاس دوساعته، به شکل عجیبی خوب کرد. 

اولین روز کاریم به بهترین نحو سپری شد و وقتی به خودم اومدم، که یکی یکی داشتم جواب خسته نباشید بچه ها رو می دادم.خداروشکر همشون برای جلسه ی اول ازم راضی بودن و این و لبخندای از ته دلشون و پریزاد جونای غلیظشون نشون می داد.با خالی شدن کلاس به طرفم کوله پشتیم رفتم و دوربینم و درون کاورش قرار دادم، دلم می خواست قبل از این که هوا خیلی تاریک شه یه سر به پارک جمشیدیه بزنم و کمی عکاسی کنم.غروب پارک منظره ی بدیعی برای شکار یک عالمه شاهکار در اختیارم می زاشت.دوربین و تو کولم گذاشتم و با صدایی از طرف در به اون طرف چرخیدم:خسته نباشین. 

لبخند کمرنگی روی لبم نشست با دیدن آقای خواننده و سری ت دادم: سلام، ممنون شما هم خسته نباشین. 

کمی اخم کرد: تیکه بود؟

متوجه منظورش نشدم، کولم و روی دوشم انداختم و به میزم تکیه دادم: چی؟

به چهارچوب در کلاس تکیه زد و حتما می دونست چقدر خاص می شه تو این ژست، اما چرا اهمیت نمی داد که من یه عکاسم و دلم برای ثبت این حرکاتش دل دل می زنه: این که سلام نگفتم.

این بار من اخم کردم، البته مصنوعی: خیلی بچه این اگه بخواین فکر کنین تیکه بود.


فکر کنم از جوابم خندش گرفت.دیگه مثل روز اول زیاد اخم نداشت، انگار این که دیگه همکاریم باعث شده بود یکم بخواد از اون لاک غرور و خودخواهی فاصله بگیره.دستش و سر داد توی جیبش: اشکان می گفت اهل تیکه انداختنین، چی بهش گفته بودین که انقدر عصبی بود؟ 

کاملا می دونستم منظورش از اشکان همون پسر بدخلقی بود که تو بدو ورودم دیده بودم.چهرم و جمع کردم: اون آقای بی شخصیت اهل چغولی کردنم هست؟

چشمای پسر روبروم کمی مبهوت شد و بعد خندش گرفت و سری با لبخند برام  ت داد، شاید این اولین خنده ی جدی و درست و حسابیش مقابل من بود: چه رفتاری داشته که باعث شده این طور خطابش کنین؟ 

شونه بالا انداختم، ترجیح می دادم به جای بحث راجع به اون آدم، به پارک و عکاسیم برسم: هیچی فقط خواستن ارث باباشون و به خاطر ایستادنم وسط سالن ازم بگیرن، که متأسفانه نداشتم که پرداخت کنم.


#ادامه_دارد 


در کانال #

دل_نوشت_ناب


#بگو_سیب 

#پارت_بیست

انگار من پرت شده بودم به دنیای هنر، دنیایی که متعلق بهش بودم.لحظه ای چشم بستم تا از این همهمه و صداهای بی قائده، اما زیبا انرژی بگیرم، که صدایی بم و ناآشنای مردونه ای پشت سرم باعث شد چشمام سریع باز شه: از هنرجوهای کدوم کلاسی که به جای رفتن سر کلاس وسط سالن مدیتیشن تمرین می کنی؟ 
به طرف صاحب صدا که سمت چپم ایستاده بود، برگشتم و اخمام رو کمرنگ تو هم کشیدم‌.می خواستم خودم و بزنم وقتی همه بچه می دیدنم، می دونستم بیشترشم به خاطر ریزه میزه بودنمه: ببخشید؟
با پوزخند زل زد تو چشمام و چشمای تیرش و فرو کرد تو نگاهم: گفتم هنرجوی کدوم کلاسی دختر خانم؟
نفسم روبیرون فوت کردم، من اگه می دونستم پسرهای خوشگل و جذاب ان قدر بی شعور به نظرم می رسن، هیچ وقت از خدا آرزوی شوهر جذاب نمی کردم: بنده استاد هستم جناب، استاد عکاسی بچه ها.
جا خورد، اما ان قدر غد بود که نخواد به روی خودش بیاره.به ساعتش نگاهی انداخت و پوزخندش و عمق داد: ساعت از دو گذشته خانم استاد، بهتر نیست به جای چشم بستن وسط سالن برین سر کلاستون؟ 
اخم هام بیشتر تو هم رفت: شما مسئول این جایین؟
نگاهش جدی شد: خیر، اشکان مؤمنی هستم مدرس گیتار، اما از اون جایی که مسئول این جا رو خوب می شناسم، می دونم اگه ببینه با تأخیر دارین وارد کلاستون می شین، برخورد خوبی باهاتون نمی کنه.
حالا این بار نوبت من بودم که پوزخند بزنم: پریزاد کاشف هستم‌، دلیل معرفیتون این بود که غیرمستقیم بهم بفهمونین خودم و معرفی کنم‌؟
چشماش برق زد از تعجب و عصبانیت، غیرمستقیم بهش فهموندم بقیه ی حرفاش بی ارزش بوده و برام مهم نیست و حتی اسم گفتنشم دلیلی نداشته، پوزخندم بیشتر رنگ گرفت که اخماش شدیدا تو هم گره خورد.راضی از کارم به طرف شماره ی کلاسم رفتم و پسر پشت سرم رو همون جا رها کردم.

کلاس از چیزی که تصور می کردم بهتر بود، وجود حدود بیست تا هنرجوی کنکوری با اون تیپای به قول خودشون هنری و عجیب که گاهی خودم هم ازشون استفاده می کردم و لبخندای شادشون باعث شد انرژیم تو جلسه ی اول بیشتر از چیزی که باید به چشم بیاد‌.
همون اول کار، از بچه ها خواستم من و با اسم کوچیکم صدا کنن و کتابایی که مد نظرم بود بهشون معرفی کردم.کمی راجع به دوربین ها و بهترین های ارائه شده به بازار و لنز و کیفیتشون حرف زدیم و اصول تئوری رو براشون توضیح دادم.از دوم دبیرستان که انتخاب رشته کرده بودم و مامانم من و تو هنرستان نزدیک خونه ثبت نام کرد و اولین دوربین و برام خرید تا الان خودم رو جایی جز میون این بچه ها و همچین محیط هایی نمی دیدم.زندگی من خلاصه می شد تو لنز دوربینم و دریچه ی چشمم که دنبال خلق و شکار یک شاهکار مدام تنگ می شد.این بچه ها دغدغه هاشون شبیه خودم بود.شبیه اون گذشتم و حتی حالم.‌ مثل من دوربین تو دستشون و مثل یک شئ قیمتی نگه داشته بودن و با عشق بهش دست می زدن.با تمام شور و شیطنت نوجوونی که تو وجودشون وول می خورد اما باز هم با توجه حرفام و می بلعیدن و با علاقه دنبالم می گردن.بعد دو ساعت به درخواست چندنفر یک آنتراک کوتاه بهشون دادم، اما ازشوت خواستم ازکلاس خارج نشن تا مزاحم سایر کلاس ها نشن و خودم از اون کلاس بزرگ و خوشگل که پر بود از عکس های آویزون به دیوارش خارج شدم تا یک لیوان آب از آب سردکنی که تو سالن دیده بودم بخورم.
دیگه نگرانی این و نداشتم که نتونم با بچه ها ارتباط بگیرم چون این هنرجوهایی که من دیده بودم ان قدر عاشق هنرشون بودن که ممکن نبود نشه باهاشون مچ شد.
لیوان آبم و پر کردم و همون طور که به لبم نزدیکش می کردم با شنیدن صدای گیتار و پشت بندش صدای قوی و پر حس یک مرد، خط نگاهم به طرف در نیمه باز کلاس موسیقی که بالاش تابلوش نصب بود چرخ خورد.
پوریا راد خودشم تدریس می کرد؟
وسط کلاس نشسته بود روی یک صندلی بلند و هنرجو ها دورش نشسته بودند و اون روی گیتارش ضرب گرفته بود و هماهنگ با اون  کف پای چپش و روی زمین میزد و با یه لبخند مشغول خوندن بود و بقیه زیر صداش همراهی می کردند‌.لبخند روی لبش و ژست نواختنش چندلحظه پاهام و چسبوند به پارکت کف سالن و لیوان یخ آب تو دستم خشک شد.
یه کنسرت رایگان از یکی از خواننده های تازه کار.
خدای بزرگ، نمی شد اعتراف نکرد که صداش معرکست و چه قدر این آهنگ خوب بود‌.‌

#ادامه_دارد 

telegram.me/likethi

#بگو_سیب

 #دل_نوشت_ناب 

#پارت_سی‌و‌یک


 با تعجب نگاهم کرد تا منظورم و براش توضیح بدم و من با کشیدن پرده های سبز اتوبوس که منو یاد مینی بوس های قدیمی می انداخت٬ متوجهش کردم که چه بدشانسی ای آوردم.با صدای بلند زیر خنده زد و من اخمام و مصنوعی تو هم کشیدم. بچه های موسیقی ٬هنوز راه نیفتاده سازهاشون و درآورده بودند و ‌می نواختند و دخترا با دست و بالا پایین پریدن همراهیشون می کردند.

 پوریا که سوار اتوبوس شد صدای جیغ دخترا و پسرا بالا رفت، خوشحال شده بودند که تو این ماشین می شینه و اون یه چشمک بامزه در جواب این حرکتشون رفته بود که لیلی به حالت غش خودش و روی من انداخت٬ صداش و آروم کرد و زمزمه کرد: من این و می خوام. 

نگاهم و به پوریا که بین بچه ها چشم می گردوند دادم و خندیدم: شرمندم.اتیکت فروش نداره. نگاه پوریا روی من ایست کرد و با یه اخم مصنوعی و جذاب به طرفمون اومد و با اشاره به جایی که نشسته بودیم گفت: چرا انقدر عقب نشستین؟! لبخند زدم و با لحن پر شیطنتی صدام و آروم کردم: این عقب راحت تر می شه شیطنت کرد. خندش گرفت و با ژست جالبی موهاش و عقب فرستاد: فکر کنم بیش تر از بچه ها٬ حواسم باید به شما باشه.

 لیلی فقط محو اون بود٬ بنابراین خودم جوابش و با خنده دادم: سعی می کنیم دخترای خوبی باشیم. لبخند محوی زد : بعید می دونم.خیلی خب من میرم جلو٬ مشکلی بود بگین. چشمی گفتم و اون به طرف جلوی اتوبوس حرکت کرد و اتوبوس پشت سر دوتا اتوبوس دیگه شروع به حرکت کرد.

لیلی دستمو گرفت و فشرد: وقتی می بینمش یخ می زنم. پوزخندی زدم : تو کلا یخ هستی. پهلوم و طوری فشرد که از درد چشم بستم: خفه عزیزم. چپ چپ نگاهش کردم که بی خیال چشم گرفت و به جای پوریا خیره شد.با دست آزادم پهلوم و مالش دادم و سر زیرگوشش کردم: از پشت صندلیش چی می بینی که چشمات قلمبه شده روش؟! آهی از حسرت کشید و دستش و زیر چونش زد٬ آرنجش و تکیه داد به دسته ی صندلی و لب زد: کوفتش بشه هرکی بخواد زن این شه. با لبخند و تأسف سری براش ت دادم و موبایلم و از جیبم خارج کردم٬ وارد صفحه ی اینستاگرامم شدم و به فالوور های اندکم نگاهی انداختم‌.

کلا ششصد فالوور داشتم و اون و از سرم هم زیاد می دونستم‌.ناخوداگاه یاد حرف لیلی راجع به سرزدن به اینستاگرام پوریا راد افتادم و با کمی مکث اسمش رو سرچ کردم و با بالا آمدن صفحش ابروهام بالا پرید. نهصد کا فالوور داشت و چیزی نمونده بود یک میلیون و پر کنه.

اولین عکسش و باز کردم و با دیدنش لبخندی زدم.یه عکس از خودش با یه دختر و پسر کوچیک و حدودا شش ساله.متن زیرش توجهم و جلب کرد” مگه داریم از این دوتا عشق تر؟!” با لبخند عکسش رو لایک کردم و بی نگاه به بقیه ی پست هاش صفحه اش را فالو کردم و از اینستا خارج شدم.گشت زدن در صفحه اش زمان می خواست و حوصله که حالا نداشتم. موبایلم را دوباره در جیبم قرار دادم و با صدای ساز زدن مجدد بچه های جلو کمی روی صندلیم بلند شدم .

بچه های کلاس پوریا بودند و خودش هم داشت با لبخند محوی نگاهشون می کرد.یکی از پسرها با صدای خش دار ناشی از بلوغش شروع به خوندن کرد که خنده ی بچه هارو بالا برد.لیلی با ذوق چندتا سوت براشون زد و نگاه پوریا دوباره طرف ما چرخید.با یک لبخند گشاد دستم و به طرف لیلی چرخوندم تا متوجهش کنم کار من نبوده و اون لبخندش عمق گرفت و نخواست نشونش بده. بچه ها با اصرار ازش خواستن بخونه و اونم داشت از زیرش در می رفت که دست آخر با خواهش آقای مستوفی که سنشون از بین اساتید از همه بیش تر بود و طراحی آموزش می داد کوتاه اومد‌.

گیتار دست یکی از دخترا رو گرفت و اون از ذوق کم مونده بود غش کنه‌.لیلی با هیجان بازوی من و چسبیده بود و همه منتظر بودن ببینن چی قراره بخونه. نگاهش و بین همه چرخوند ٬ با ایستادن خط نگاهش روی من لبخند محوی زد ٬صداش و بلند کرد تا بهم برسه: شاد یا غمگین خانم عکاس؟! اخمامو تو هم کشیدم و با لحن بامزه ای جوابش و دادم: معلومه که شاد.مگه می خوایم بریم مجلس ختم؟! همه خندیدند.بیشتر از همه به لحنم و پوریا با نگاه خاصی بهم دستش و روی گیتار کشید: محسن همراهی کن. پسری که اسمش محسن بود سریع چشمی گفت و گیتارش و بغل زد و خودشم کج روی صندلی نشست تا راحت تر بتونه بزنه.


فشار دست لیلی روی بازوم داشت بیش تر می شد.نگاهم و بخیه کرده بودم به نگاه پوریا.من هیچ اختیاری از خودم در برابر صداش نداشتم.مثل یک هیپنوتیزم غرق جادوی حنجرش می شدم و این و خودم خیلی خوب ازش آگاه بودم که صداش و طور خاصی دوست دارم. باپاهاش رو زمین ضرب گرفت و با اون استایل شیک خودش شروع به نواختن کرد ٬ بچه ها با شروع آهنگ جیغشون ماشین و پر کرد و من هم مثل لیلی ٬ خیره ی لباش برای بلعیدن نت به نت اون صدای اعجاب انگیز آروم نشستم. خیلی واسه حالم خوبه ٬که یه حالی تو چشماته. یه حالی دارم٬ که مثل حال حالاته. این که تو با من این جایی.

 #ادامه_دارد 





سـلام :

✅ یـه درآمـدزایـی بـسـیـار عـالـی در خـانــه بـا درآمـد مـیلـیـونـی و بــدون سـرمـایـه گـذارے  

همـه مـا روزانــه بــه شـارژ مـوبـایـل، ایـنــتـرنـت همـراه و پـرداخـت قـبض نــیاز داریـم و سـامـانـه های زیـادی مـرتـبـا بـهمـون تـبلـیـغ مــیـشـه… 

✅ وجـود بـیش از ۴۰ مـیلــیون سـیـم ڪارت اعـتـبـارے،گـردش مـالـی بـزرگ و سـودی بــیـشتـر از ۵۰۰ مـیـلـیـارد تـومـان در سـال ایـجـاد ڪرده ڪــه همـه ی رقـبـا بـا تـبـلــیـغـات زیـاد سعـی در تـصـاحب قـسمت بـیـشـتـرے از اون رو دارن.

✅ بـرنــامــه 7030 ڪه بــچـه های دانـشـگــاه شـریف طـراحـی ڪردن و شـعـارش ایـنـه 70% بـرای مــشـتـری و 30% بـرای اپـلـیڪیـشـن در ڪنـار شـارژ ڪردن سـیـمـڪارت و پــرداخـت قـبـوض و ڪارت بــــه ڪارت و.مـیـتـوانـیـد درآمـد هم داشـتـه بــاشـیـد.

✅ بــعـد از ورود بـــه سـایت یـا اپلـیڪیـشن 7030 شـمـاره مـوبــایـل شمـا ڪد مـعــرف شـمـاسـت ڪه بـا اون دوسـتانـتون رو دعـوت مـی ڪنـیـد،اگـه از اونـها هم بـخـواهیـد همـیـن ڪار رو انــجـام بــــدن،شــمـاروے هر خـریــد همــه ڪـسـانــی ڪــه از طــریـق شـمـا بــا هفـتـاد سـی آشـنـا شــدن ده درصــد سـود مـی بــریــد و بـه درآمـد مـیـلـیـونـی مـیـرسـیـد.

✅پـــس الـان وارد 7030 بــشـیـد و از ایـن بــه بـعـد خـریـد هاتـون رو از ایـنجـا انـجـام بـدیـد و دوسـتـانـتون رو دعـوت کـنـیـد تــــا همـه بـا هم در سـود ایـن بـازار بــزرگ سـهیـم بــاشـیـم.


بـرای دانـلـود ایـن بــرنــامــه،درڪافــه

 بــازار ڪلـمـه 7030 را جـسـتـجـو ڪنـیـد.

ڪدمـعـرف :0009405




سامانه هفتاد سی» کاربران را در ۷۰ درصد سود بازار بزرگ محصولات اعتباری از جمله شارژ و بسته های اینترنت و قبض و… شریک می کند.

 شما روی خرید کسانی که از طریق شما با سایت و اپ ۷۰۳۰ آشنا شده اند، سود مشخص خواهید داشت.

 از طریق لینک زیر در چند ثانیه عضو شوید و شروع به درآمدزائی کنید.

 

https://7030.ir/r/0009405 

 شناسه‌ی معرف هنگام ثبت نام: 0009405


#بگو_سیب 

#به_قلم_علی_عزیزی

#پارت_سی‌و‌یک


با تعجب نگاهم کرد تا منظورم و براش توضیح بدم و من با کشیدن پرده های سبز اتوبوس که منو یاد مینی بوس های قدیمی می انداخت٬ متوجهش کردم که چه بدشانسی ای آوردم.با صدای بلند زیر خنده زد و من اخمام و مصنوعی تو هم کشیدم.

بچه های موسیقی ٬هنوز راه نیفتاده سازهاشون و درآورده بودند و ‌می نواختند و دخترا با دست و بالا پایین پریدن همراهیشون می کردند.

پوریا که سوار اتوبوس شد صدای جیغ دخترا و پسرا بالا رفت، خوشحال شده بودند که تو این ماشین می شینه و اون یه چشمک بامزه در جواب این حرکتشون رفته بود که لیلی به حالت غش خودش و روی من انداخت٬ صداش و آروم کرد و زمزمه کرد: من این و می خوام.

نگاهم و به پوریا که بین بچه ها چشم می گردوند دادم و خندیدم: شرمندم.اتیکت فروش نداره.

نگاه پوریا روی من ایست کرد و با یه اخم مصنوعی و جذاب به طرفمون اومد و با اشاره به جایی که نشسته بودیم گفت: چرا انقدر عقب نشستین؟!

لبخند زدم و با لحن پر شیطنتی صدام و آروم کردم: این عقب راحت تر می شه شیطنت کرد.

خندش گرفت و با ژست جالبی موهاش و عقب فرستاد: فکر کنم بیش تر از بچه ها٬  حواسم باید به شما باشه.

لیلی فقط محو اون بود٬ بنابراین خودم جوابش و با خنده دادم: سعی می کنیم دخترای خوبی باشیم.

لبخند محوی زد : بعید می دونم.خیلی خب من میرم جلو٬ مشکلی بود بگین.

چشمی گفتم و اون به طرف جلوی اتوبوس حرکت کرد و اتوبوس پشت سر دوتا اتوبوس دیگه شروع به حرکت کرد.لیلی دستمو گرفت و فشرد: وقتی می بینمش یخ می زنم.



پوزخندی زدم : تو کلا یخ هستی.

پهلوم و طوری فشرد که از درد چشم بستم: خفه عزیزم.

چپ چپ نگاهش کردم که بی خیال چشم گرفت و به جای پوریا خیره شد.با دست آزادم پهلوم و مالش دادم و سر زیرگوشش کردم: از پشت صندلیش چی می بینی که چشمات قلمبه شده روش؟!

آهی از حسرت کشید و دستش و زیر چونش زد٬ آرنجش و تکیه داد به دسته ی صندلی و لب زد: کوفتش بشه هرکی بخواد زن این شه.

با لبخند و تأسف سری براش ت دادم و موبایلم و از جیبم خارج کردم٬ وارد صفحه ی اینستاگرامم شدم و به فالوور های اندکم نگاهی انداختم‌.کلا ششصد فالوور داشتم و اون و از سرم هم زیاد می دونستم‌.ناخوداگاه یاد حرف لیلی راجع به سرزدن به اینستاگرام پوریا راد افتادم و با کمی مکث اسمش رو سرچ کردم و با بالا آمدن صفحش ابروهام بالا پرید.

نهصد کا فالوور داشت و چیزی نمونده بود یک میلیون و پر کنه.اولین عکسش و باز کردم و با دیدنش لبخندی زدم.یه عکس از خودش با یه دختر و پسر کوچیک و حدودا شش ساله.متن زیرش توجهم و جلب کرد” مگه داریم از این دوتا عشق تر؟!”

با لبخند عکسش رو لایک کردم و بی نگاه به بقیه ی پست هاش صفحه اش را فالو کردم و از اینستا خارج شدم.گشت زدن در صفحه اش زمان می خواست و حوصله که حالا نداشتم.

موبایلم را دوباره در جیبم قرار دادم و با صدای ساز زدن مجدد بچه های جلو کمی روی صندلیم بلند شدم .بچه های کلاس پوریا بودند و خودش هم داشت با لبخند محوی نگاهشون می کرد.یکی از پسرها با صدای خش دار ناشی از بلوغش شروع به خوندن کرد که خنده ی بچه هارو بالا برد.لیلی با ذوق چندتا سوت براشون زد و نگاه پوریا دوباره طرف ما چرخید.با یک لبخند گشاد دستم و به طرف لیلی چرخوندم تا متوجهش کنم کار من نبوده و اون لبخندش عمق گرفت و نخواست نشونش بده.

بچه ها با اصرار ازش خواستن بخونه و اونم داشت از زیرش در می رفت که دست آخر با خواهش آقای مستوفی که سنشون از بین اساتید از همه بیش تر بود و طراحی آموزش می داد کوتاه اومد‌.گیتار دست یکی از دخترا رو گرفت و اون از ذوق کم مونده بود غش کنه‌.لیلی با هیجان بازوی من و چسبیده بود و همه منتظر بودن ببینن چی قراره بخونه.

نگاهش و بین همه چرخوند ٬ با ایستادن خط نگاهش روی من لبخند محوی زد ٬صداش و بلند کرد تا بهم برسه: شاد یا غمگین خانم عکاس؟!

اخمامو تو هم کشیدم و با لحن بامزه ای جوابش و دادم: معلومه که شاد.مگه می خوایم بریم مجلس ختم؟! 

همه خندیدند.بیشتر از همه به لحنم و پوریا با نگاه خاصی بهم دستش و روی گیتار کشید: محسن همراهی کن.


پسری که اسمش محسن بود سریع چشمی گفت و گیتارش و بغل زد و خودشم کج روی صندلی نشست تا راحت تر بتونه بزنه.فشار دست لیلی روی بازوم داشت بیش تر می شد.نگاهم و بخیه کرده بودم به نگاه پوریا.من هیچ اختیاری از خودم در برابر صداش نداشتم.مثل یک هیپنوتیزم غرق جادوی حنجرش می شدم و این و خودم خیلی خوب ازش آگاه بودم که صداش و طور خاصی دوست دارم.


باپاهاش رو زمین ضرب گرفت و با اون استایل شیک خودش شروع به نواختن کرد ٬ بچه ها با شروع آهنگ جیغشون ماشین و پر کرد و من هم مثل لیلی ٬ خیره ی لباش برای بلعیدن نت به نت اون صدای اعجاب انگیز آروم نشستم.

خیلی واسه حالم خوبه ٬که یه حالی تو چشماته.

یه حالی دارم٬ که مثل حال حالاته.

این که تو با من این جایی.


#ادامه_دارد 


telegram.me/likethi


#بگو_سیب 


#پارت_سی‌و‌دو

واسه حاله عالیمه‌.یه حالی داری که دلیله خوشحالیمه.

چی میشه فاصلمون کم تر شه؟!

تا خستگیامون در شه٬ این حس هیجان آور شه٬عشقت دوبرابر شه.

هرچی بشه فرقی نداره انگار.

من مثله همیشه تب دار.

هرساعتی از شب بیدار٬ می خوام تورو با اصرار ٬ بیش تر از هر بار.

واست می میرم بازم‌.

تو رو اطرافم می بینم‌.

با تو ٬ تو فکره روزای بهتر از اینم‌.

این که کنارم می مونی واسم از هرچی بهتره.

خیلی دوست دارم که زمان اصلا نگذره.

چی میشه فاصلمون کم تر شه؟!


دوباره مثل بار پیش که شاهد نوازندگی و خوندنش بودم با پایان آهنگ ٬یک حرکت آروم روی تمام سیم های گیتار با انگشتاش رفت و من میون جیغ و تشویق بچه ها و لبخند محو اون که داشت گیتار و تحویل اون دختر می داد ٬ آروم رو صندلیم نشستم.لیلی هم داشت با تمام توان براش دست می زد و من یک فکر همه ی ذهنم و پر کرده بود.” چرا تا این حد افسون صداش می شدم؟!”

منی که با شروع یک موزیک شاد نمی تونستم سرجام بنشینم حالا چرا میون این ضرب تند و ریتمیک فقط خیره ی اون مرد بودم؟! با چهارانگشتم وسط پیشونی مو ماساژ دادم و یک جمله ی آهنگش یک ضرب تو ذهنم٬ میون اون افکار شلوغ کوبیده می شد” چی میشه فاصلمون کم تر شه”

سرم و ت دادم تا اون فکر مزخرف از سرم حذف بشه و به لیلی خیره شدم: حالت خوبه؟!

نگاهم کرد و لبخند محوی زد: صداش معرکه بود.این طور نیست؟!

سری در تأیید حرفش ت دادم و پاهامو بالا کشیدم و روی کوله ی پایین صندلیم قرار دادم: یه سلفی بگیریم.

سریع از اون حال گنگ و بی حس خارج شد و موبایلش و از کیفش خارج کرد٬ خوب تونسته بودم مسیر ذهنش و منحرف کنم و از اون حال خارجش کنم.


بعضی فکرها قدرت تخریب دارن.اصلا انگار جون می گیرن و با یه تبر می افتن به جون ریشه ی وجودت.انقدر می زنن تا هیچی از خودت نمونه.افکاری که تو سر من و شاید لیلی داشت شکل می گرفت از همون جنس بود.

می تونست ویرونمون کنه و حتی یک خاکستر هم ازمون به جا نذاره.من تکلیفم مشخص بود٬ تو زندگیم انقدر باخته بودم که نخوام با یه ریسک دیگه یه باخت دیگه برای خودم بسازم اما لیلی

نگرانش بودم ٬ شاید بیش تر از خودم.


دستامو از دو طرف به سمت پشت کشیدم و برای اولین بار بعد مدت ها یک نفس عمیق ٬ بدون هیچ استرسی بابت تنگی نفسم کشیدم.هوا به قدری پاک و ملس بود که دلم می خواست مرتب این عمل و تکرار می کنم.یه حسی شبیه بو کردن مُهر که آدم و به هوس می اندازه این عمل و دوباره انجام بده.

دستی روی شونم نشست و صدای پر حرص لیلی پشت بندش ٬ روی سرم آوار شد: عین این هوا ندیده ها هی ریه پر نکن واسه من.بریم صبحونه رو الان دخلش و می آرن.

خندیدم و دستم و روی شونش انداختم: نترس٬ سهم شما محفوظه شکمو.

اخم کرد و دستم و پس زد: شکمو عمته بنجول .

لبم و گزیدم تا بلند نخندم٬ لحنش واقعا سرحالم می آورد.نگاهمو به اطراف سوق دادم و بچه هایی که با کمک هم مشغول فراهم کردن بساط صبحانه بودند و از نظر گذروندم.

لیلی با لحن پر از پرسشی سر زیر گوشم کرد: ما هم بریم کمک؟!

نگاهش کردم: می بینی که آقایون در تدارکن و خانما ایستادن.حالا تو میلت می کشه بری کمک پوریا حرفی نیست.

مشتی به بازوم کوبید که خندم عمیق تر شد٬ توی جاده ایستاده بودیم برای صبحانه.دره ی عمیقی کمی با فاصله از ما در حصار گاردریل محصور شده بود و درختای سربه فلک کشیده و بلند و بوی خاک خیس خورده ٬ همراه اون سوز سرمای پاییزی دل آدم و به بند می کشید.دوربین و دور گردنم انداختم و مثل بچه های کلاسم که با ذوق مشغول عکاسی بودند منم مشغول شدم.

کمی از لیلی فاصله گرفتم و به طرف همون دره رفتم٬ صدای ماشینایی که از جاده عبور می کرند اگر نبود حس و حالم بهتر می شد.چسبیده به گاردریل ایستادم و به پایین دره نگاه انداختم.سطح شیب دار تماماً با درختای پاییزی پر شده بود و مثل یک تابلوی با رنگ های گرم چشم و نوازش می کرد.من با پلک هامم می تونستم این زیبایی هارو ببلعم.شیب دره به قدری زیاد بود که اگه کسی درونش سقوط می کرد بعید می دونستم زنده بمونه ٬ همه ی تعجبم از این بود که چطور درخت ها در همچین زمینی رشد کردند.دوربین و میون دستم چرخوندم و کمی خودم و روی گاردریل خم کردم تا بتونم با دید بهتری از منظره عکس بگیرم.دستم روی دوربین نشست و چندتا عکس پشت سرهم و ثبت کرد.

عقب اومدم و عکسایی که گرفته بودم و نگاه کردم.خوب بودن اما حس می کردم اگه کمی بیش تر خم می شدم زاویه ی بهتری می تونستم داشته باشم.برای همین دوباره روی گاردریل خم شدم و این بار تمام بالاتنم و به طرف دره مایل کردم٬ کمی ترس میون سلول هام خونه کرد اما سعی کردم بهش غلبه کنم.مسلما اگه میفتادم سرنوشت جالبی در انتظار جسدم نبود.


#ادامه_دارد 


#دل_نوشت_ناب


تکنیک ها و ترفندهای نایاب بورس تهران
قیمت: 40,000 تومان


تکنیک ها و ترفندهای نایاب بورس تهران


آموزش بهترین و کاربردی ترین تکنیک ها در تابلو خوانی به روش حرفه ای های بورس ایران


برای داشتن یک سرمایه گذاری موفق و سود آوردر بورس ایران باید حتما پاسخ سوالات زیر را بیاموزید!!



  1. بهترین زمان جهت خرید سهام یک شرکت چه موقع است.

  2. در چه شرایطی باید اقدام به فروش سهام کنیم .

  3. تابلو خوانی چیست و چگونه از آن استفاده کنیم.

  4. بهترین فیلترها برای نوسانگیری در بورس تهران چیست و چگونه از آن استفاده باید کرد.

  5. و چندین سوال دیگر.


تکنیک ها و ترفندهای نایاب بورس تهران


   
تکنیک ها و ترفندهای نایاب چیست؟

در این فایل بصورت بسیار ساده و قابل فهم برای همه افراد اعم از مبتدیان و قدیمی های بازار سرمایه ، اصول تابلو خوانی و تکنیک های تشخیص زمان خرید و فروش سهام و همچنین تشخیص سهام مناسب برای خرید با توجه به شرایط بازار به همراه مثالهای عملی ، آموزش داده شده است.



این فایل براساس سالها تجارب ارزنده حرفه ای های بازار سرمایه جمع آوری شده است پس اگر بدنبال کسب سود حداکثری در بورس ایران هستید حتما این مجموعه را مطالعه کنید.



این مجموعه شامل موارد ذیل می باشد.
1-    اصول تابلو خوانی حرفه ای های بازار چگونه است؟
2-    فیلتر های بورس تهران چیست و کارکرد آنها چگونه است؟
3-    تکنیک خرید سهام در بازار منفی چگونه است؟


تکنیک ها و ترفندهای نایاب بورس تهران


   
آموزش ترفندهای معامله گری که حاصل سالها تجربه در بازار بورس ایران می باشد.


آیا می دانید حرفه ای های بازار سرمایه از چه روشی برای تشخیص زمان خرید یا فروش سهام استفاده می کنند؟



آیا می دانید با استفاده از روش های تابلو خوانی می توانید آغاز یک روند (صعود یا نزول ) را در بورس پیش بینی کنید؟


  
آموزش تابلو خوانی در بورس
آموزش تابلو خوانی در بورس یکی از آموزش هایی می باشد که هر سرمایه گذار باید آن را بیاموزد تا بتواند درک بهتری نسبت به تابلومعاملات و برخی تکنیک های معاملاتی در بورس داشته باشد. شناخت و خواندن تابلو معاملاتی در بورس صرفا نگاه کردن قیمت ها و برخی مولفه های معاملاتی در سهم نیست بلکه سرمایه گذار باید قادر به درک بخش های موجود در صفحه معاملات باشد. اینکه سرمایه گذار قیمت های معاملاتی مانند آخرین معامله، قیمت پایانی و … را می بیند باید بتواند به درستی ان را تفسیر کند که این موضوع جز با آموزش تابلو خوانی در بورس امکان پذیر نیست.
   


تکنیک ها و ترفندهای نایاب بورس تهران


   
آیا می دانید که، بیش از 90 درصد افرادی که وارد بازار بورس می شوند ، طی 90 روز بیش از نیمی از سرمایه خود را از دست می دهند !؟




نگاهی به کارنامه سرمایه گذاری خود بیاندازید.
 تا چه زمانی می خواهید پیرو راه سایر سرمایه گذاران باشید و از پیشنهادات خرید و فروش آنها استفاده کنید.
از همین الان شروع کنید و تولدی تازه در عرصه معامله گری خود ایجاد نمایید.
                                    


                                     قطعاً ما در مسیر راه کمک حالتان خواهیم بود.


تکنیک ها و ترفندهای نایاب بورس تهران


   
شما جزو کدام دسته از افراد هستید؟

-  آیا شما از آن دسته افراد هستید که روشهای تحلیل بازار را می دانید ولی باز نمی توانید سود مورد نظرتان را کسب کنید؟



-  آیا یک حرفه ای هستید و به دنبال روشهایی برای بالا بردن درصد موفقیت خود هستید و یا تازه وارد بازار بورس شده اید و قصد دارید مانند حرفه ای عمل کنید؟


-آیا از زیان بسیار در بازار خسته شده اید؟



- آیا میزان سود شما از بازار کم است و این امر شما را از بورس دل زده کرده است؟



شما می توانید!!!
با اجرای کامل تکنیک های ناب معامله گری در بورس ایران ، دیگر نگران ضرر و زیان از بازار نباشید و به راحتی از این بازار بزرگ کسب سود کنید.



وم اتخاذ استراتژی مشخص در خرید


در خیلی از موارد فعالان بورس به این نکته پی می برند که نیاز به استراتژی مشخص و رفتار هایی مبتنی بر تحلیل در خرید سهام دارند اما در بسیاری از موارد اکثر این خریداران به صرف اینکه فرد یا افراد دیگری مبادرت به خرید زیادی از سهام یک شرکت نموده اند و به گمان اینکه این افراد از پشت پرده تصمیم‌گیری‌های برخی شرکت ها اطلاع دارند مبادرت به سرمایه گذاری در آن شرکت ها می نمایند که این  ممکن است به ضرر خریدار تمام شود در بورس  باید استراتژی و رفتار خودتان را باید داشته باشید و با در نظر داشتن اخبار و همچنین شایعات در کنار تحلیل شاخص ها و صنعت های مختلف بهترین نماد هایی راکه گذشته مثبتی داشته اند و انتظار می رود در آینده نیز از تصمیمات ریسکی پرهیز می نمایند را انتخاب نمایید.


نکته : این محصول بصورت pdf می باشد.

خرید


#بگو_سیب
#دل_نوشت_ناب
#پارت_چهل‌و‌هشت

دراز شدش و فشرد و پیشونیش و بوسید : سلام مامان خانم کلافه.آتردین مگه خونه نیست؟!
چشمای رنگی و زیباش‌ حالت زاری گرفت: نه هنوز بیمارستانه و برنگشته.امروز عمل داشت و دیرتر از من قرار بود بیاد.منم که این دوتا نابود کردن.
چرخید به طرف بچه ها که با اون چشمای شیطونشون سعی داشتند ٬ مظلوم به نظر برسن: مامان و اذیت کردین؟!
بهراد سریع لبه ی پالتوی پوریا رو به دست گرفت: هیچم اینطور نیست.مامان به ما مشق زیاد می گه.
دست مانیا مشت شد جلوی دهنش: اِ اِ اِ.وروجکارو ببینا.حتی یک صفحه ی کامل هم املا ننوشتین.کدوم مشق؟!
بهار هم اون طرف پالتوش و تو دست گرفت.هردو می دونستند پوریا همیشه مدافعشونه: عوضش یک صفحه ریاضی نوشتیم.
مانیا ٬ چشماش و براشون چپ کرد ‌پوریا با خنده فقط به این مناظره نگاه می کرد.دست آخر دست بچه ها رو گرفت و رو به مانیا چشمکی زد: قول میدن فردا جبران کنن مامانی.وگرنه دیگه من پارک نمی برمشون‌.
بچه ها سریع قول می دیم بلندی گفتن و پوریا با باز کردن درهای پشت ماشین ٬ سوارشون کرد.قبل از این که خودش سوار بشه ٬ دست مانیا دور بازوش حلقه شد.با محبت نگاهش کرد: جونم؟!
لبخندمانیا عمق گرفت: چقدر خسته ای.می ذاشتی واسه یه وقت دیگه.
دستش و دوطرف صورت مانیا قرار داد: خسته نیستم قربونت برم.قول داده بودم بهشون.حالا هم بروتو سرده.
لبخندش تبدیل به خنده شد: چشم آقای خواننده که من شخصا فدات بشم.
اخم کرد.این جمله رودوست نداشت.حتی نمی خواست به حرف ٬ بلایی سرش بیاد: شما بیخود می کنی فدای کسی بشی.برو تو.
و بعد پیشونیش و بوسید ‌و رهاش کرد.مانیا با همون لبخند داخل خونه شد ‌و بعد بستن در ٬ خودش سوار شد و با گفتن ” کی ذرت می خوره” جیغ بهار و بهراد و هوا برد.

#ادامه_دارد




آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها